نامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ در نامه اى به امپراتور روم ـ نوشت : بسم اللّه الرحمن الرحيم. از محمّد، رسول اللّه بنده و فرستاده او به هرقل، بزرگ روم. درود بر كسى كه راه هدايت پويد. اما بعد، من تو را به اسلام فرا مى خوانم. اسلام بياور تا به سلامت مانى. مسلمان شو تا خداوند اجر تو را دو برابر دهد. اگر نپذيرى گناه رعيت به عهده توست. اى اهل كتاب! بياييد بر سر سخنى بايستيم كه ميان ما و شما يكسان است : جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم و هر يك از ما ديگرى را به جاى خداوند، خدايگان نگيرد. پس اگر روى گرداندند، بگو : گواه باشيد كه ما مسلمانيم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ در نامه اى به گروهى [راهزن ]كه در كوه تهامه جمع شده و كاروانيان كنانه و مزينه و حَكَم و قاره و شمارى از بردگان آنان را تاراج كرده بودند و پس از پيروزى رسول خدا صلى الله عليه و آله نمايندگانى به حضور آن حضرت فرستاده بودند ـ نوشت : بسم اللّه الرحمن الرحيم. اين نامه اى است از محمّد نبىّ فرستاده خدا به بندگان آزاده شده خداوند كه اگر ايمان بياورند و نماز بگزارند و زكات بپردازند بردگان ايشان همگى آزادند و مولاى ايشان محمّد است. و هر كس از ايشان كه از قبيله اى است به آن قبيله برگردانده نمى شود و اگر خونى به گردن دارند يا مالى گرفته اند، از خود ايشان است (بخشيده مى شوند) و اگر طلبى از مردم دارند، بايد به ايشان برگردانده شود و هيچ ستم و ظلمى به ايشان نخواهد شد و در پناه خدا و در پناه محمّد هستند. و السلام عليكم.

صفحه اختصاصي حديث و آيات الطبقات الكبرى : إنّ رسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لمّا رَجَعَ مِن الحُدَيبيَةِ في ذي الحِجّةِ سَنَةَ سِتٍّ أرسَلَ الرُّسُلَ إلَى المُلوكِ يَدعُوهُم إلَى الإسلامِ و كَتَبَ إلَيهِم كُتُبا ، فقيلَ : يا رسولَ اللّه ِ ، إنّ المُلوكَ لا يَقرؤونَ كِتابا إلاّ مَختوما ، فاتَّخَذَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَومئذٍ خاتَما مِن فِضَّةٍ فِصُّهُ مِنهُ ، نَقشُهُ ثلاثَةُ أسطُرٍ : محمّدٌ رسولُ اللّه ِ ، و خَتَمَ بهِ الكُتُبَ ، فخَرَجَ سِتّةُ نَفَرٍ مِنهُم في يَومٍ واحِدٍ ، و ذلكَ في المُحرَّمِ سَنَةَ سَبعٍ ، و أصبَحَ كلُّ رجُلٍ مِنهُم يَتَكلَّمُ بلِسانِ القَومِ الّذينَ بَعَثَهُ إلَيهِم ، فكانَ أوّلَ رَسولٍ بَعَثَهُ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله عَمرُو بنُ اُميَّةَ الضَّمْريُّ إلَى النَّجاشِيِّ ، و كَتَبَ إلَيهِ كِتابَينِ يَدعوهُ في أحَدِهِما إلَى الإسلامِ و يَتلو علَيهِ القرآنَ ، فأخَذَ كِتابَ رَسول اللّه ِ صلى الله عليه و آله فوَضَعَهُ على عَينَيهِ ، و نَزَلَ مِن سَريرِهِ فجَلَسَ علَى الأرضِ تَواضُعا ، ثُمّ أسلَمَ و شَهِدَ شَهادَةَ الحَقِّ و قالَ : لو كنتُ أستَطيعُ أن آتِيَهُ لَأتَيتُهُ ، و كَتَبَ إلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله بإجابَتِهِ و تَصديقِهِ و إسلامِهِ ـ على يدَي جعفرِ بنِ أبي طالبٍ ـ للّه ِ ربِّ العالَمينَ . و في الكِتابِ الآخَرِ يأمرُهُ أن يُزوِّجَهُ اُمَّ حَبيبَةَ بِنتَ أبي سُفيانَ بنِ حَربٍ ، و كانَت قَد هاجَرَت إلى أرضِ الحَبشَةِ مَع زوجِها عُبَيدِ اللّه ِ بنِ جَحشِ الأسَديِّ فتَنَصَّرَ هناكَ و ماتَ . و أمَرَهُ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله في الكِتابِ أن يَبعَثَ إليهِ بمَن قِبَلَهُ مِن أصحابِهِ و يَحمِلَهُم، ففَعَلَ، فزَوَّجَهُ اُمَ حَبيبَةَ بِنتَ أبي سُفيانَ و أصدَقَ عنهُ أربعَمِائةِ دِينارٍ ، و أمَرَ بجِهازِ المُسلمينَ و ما يُصلِحُهُم ، و حَمَلَهُم في سَفينَتَينِ مَع عَمرِو بنِ اُميّةَ الضَّمريِّ ، و دَعا بِحُقٍّ مِن عاجٍ فجَعَلَ فيهِ كِتابَي رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، و قالَ : لَن تَزالَ الحَبشَةُ بخَيرٍ ما كانَ هذانِ الكِتابانِ بَينَ أظهُرِها .حديث

الطبقات الكبرى : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در ذى حجّه سال ششم، از صلح حديبيه برگشت، سفيرانى نزد پادشاهان فرستاد و براى ايشان نامه نوشت و به اسلام دعوتشان كرد. به آن حضرت عرض شد : اى رسول خدا! پادشاهان نامه بدون مُهر را نمى خوانند. پس، رسول خدا صلى الله عليه و آله همان روز يك انگشتر نقره اى نگين سرْ خود تهيه كرد كه نقش آن سه كلمه «محمّد رسول اللّه » بود و نامه ها را با آن مُهر زد. و شش سفير در يك روز [از مدينه] بيرون رفتند و اين در ماه محرم سال هفتم بود. هر يك از آن فرستادگان به زبان همان مردمى سخن مى گفتند كه رسول خدا او را به سوى ايشان فرستاد
نخستين سفيرى كه رسول خدا9 اعزام كرد عمرو بن اميه ضمرى بود كه او را با دو نامه نزد نجاشى روانه كرد. در يكى از آن دو نامه نجاشى را به اسلام دعوت كرده و برايش آياتى از قرآن نوشته بود. نجاشى نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را گرفت و بر ديدگان خود نهاد و براى ابراز تواضع از تخت فرود آمد و روى زمين نشست و اسلام آورد و شهادتين بر زبان راند و گفت : اگر مى توانستم به حضورش بيايم حتما مى آمدم و آنگاه نامه اى حاكى از اجابت حق و تصديق و اسلام آوردن خود به دست جعفر بن ابى طالب و سر فرود آوردن در برابر خداوند پروردگار جهانيان، به رسول خدا صلى الله عليه و آله نوشت
در نامه دوم، رسول خدا صلى الله عليه و آله به نجاشى فرموده بود تا اُمّ حبيبه، دختر ابو سفيان بن حرب، را به عقد آن حضرت در آورد. اُمّ حبيبه همراه شوهر خود، عبيد اللّه بن جَحش اسدى به حبشه مهاجرت كرده بود و عبيد اللّه در حبشه مسيحى شد و همان جا در گذشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله همچنين در نامه به نجاشى فرموده بود تا وسيله بازگشت اصحابش را كه در حبشه بودند فراهم سازد و آنان را روانه كند. نجاشى طبق دستور، اُمّ حبيبه دختر ابو سفيان را به عقد ازدواج رسول خدا در آورد و چهار صد دينار مهريه برايش تعيين كرد و وسايل بازگشت ياران پيامبر را نيز مهيّا نمود و آنان را به وسيله دو كشتى همراه عمرو بن اميّه ضمرى روانه كرد
آنگاه جعبه اى از عاج خواست و هر دو نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را در آن نهاد و گفت : تا زمانى كه اين دو نامه در حبشه باشد، اين كشور همواره در خير و بركت خواهد بود.

صفحه اختصاصي حديث و آيات الطبقات الكبرى : بَعَثَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله دِحيَة ابنَ خَليفَةَ الكَلبيَّ ـ و هُو أحَدُ السِّتَّةِ ـ إلى قَيصرَ يَدعوهُ إلَى الإسلامِ ، و كَتَبَ مَعهُ كِتابا و أمَرَهُ أن يَدفَعَهُ إلى عَظيمِ بُصرى لِيَدفَعَهُ إلى قَيصرَ ، فدَفَعَهُ عظيمُ بُصرى إلَيهِ و هُو يَومئذٍ بحِمصَ ، و قَيصرُ يَومئذٍ ماشٍ في نَذرٍ كانَ علَيهِ : إن ظَهَرتِ الرُّومُ على فارسَ أن يَمشيَ حافِيا مِن قُسطَنطينيّةَ إلى إيلياءَ ، فقَرَأ الكِتابَ و أذَّنَ لِعُظَماءِ الرُّومِ في دَسكَرَةٍ لَهُ بحِمصَ فقالَ : يا مَعشَرَ الرُّومِ ، هَل لَكُم في الفَلاحِ و الرُّشدِ ، و أن يَثبُتَ لَكُم مُلكُكُم و تَتَّبِعونَ ما قالَ عيسَى بنُ مَريمَ ؟ قالَتِ الرُّومُ: و ما ذاكَ أيُّها المَلِكُ ؟ قالَ : تَتَّبِعونَ هذا النَّبيَّ العَرَبيَّ . قالَ : فحاصُوا حَيصَةَ حُمُرِ الوَحشِ و تَناحَزوا و رَفَعوا الصَّليبَ ، فلَمّا رأى هِرَقْلُ ذلكَ مِنهُم يَئسَ مِن إسلامِهِم و خافَهُم على نَفسِهِ و مُلكِهِ ، فسَكّنَهُم ثُمّ قالَ : إنّما قُلتُ لَكُم ما قُلتُ أختَبِرُكُم لأنظُرَ كيفَ صَلابَتُكُم في دِينِكُم ، فقد رأيتُ مِنكُمُ الّذي اُحِبُّ ، فسَجَدوا لَهُ .حديث

الطبقات الكبرى : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، دحية بن خليفه كلبى را ـ كه يكى از آن شش سفير بود ـ به سوى قيصر روانه كرد تا او را به اسلام دعوت كند. حضرت نامه اى همراه دحيه كرد و به او فرمود آن نامه را به فرماندار بُصرى دهد تا او آن را تسليم قيصر كند. فرماندار بصرى نامه را به قيصر داد. در آن روز قيصر در حمص به سر مى برد و نذر كرده بود كه اگر روم بر ايران پيروز شود پياده و با پاى برهنه از قسطنطنيه به ايليا (بيت المقدس) برود. قيصر نامه را خواند و به بزرگان روم كه همراه او در صومعه اش در حمص بودند، گفت: اى بزرگان روم! آيا مى خواهيد به رستگارى و هدايت برسيد و پادشاهى شما استوار بماند و از فرمان عيسى بن مريم پيروى كرده باشيد؟ روميان گفتند : پادشاها، چه بايد كرد؟ قيصر گفت : از اين پيامبر عرب پيروى كنيد. [راوى ]گويد : آنان همچون گورخرها رميدند و هياهو به راه انداختند و صليب ها را برافراشتند. هرقل چون اين عكس العمل را از آنان ديد از اسلام آوردنشان نوميد گشت و نسبت به جان و حكومت خود احساس خطر كرد. لذا آنان را آرام ساخت و گفت : آنچه به شما گفتم در حقيقت براى اين گفتم تا اندازه پايدارى شما را در دينتان بيازمايم و ديدم چنانيد كه من مى خواهم. در اين هنگام آنان در برابر قيصر به خاك افتادند.

صفحه اختصاصي حديث و آيات الطبقات الكبرى : بَعَثَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله عبدَ اللّه ِ ابنَ حُذافَةَ السَّهميّ ـ و هو أحَدُ السِّتَّةِ ـ إلى كِسرى يَدعوهُ إلَى الإسلامِ و كَتَبَ مَعهُ كِتابا ، قالَ عبدُ اللّه ِ : فدَفَعتُ إلَيهِ كتابَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فقُرئَ علَيهِ ، ثُمّ أخَذَهُ فمَزَّقَهُ ، فلَمّا بَلَغَ ذلكَ رسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله قالَ : اللّهُمّ مَزِّقْ مُلكَهُ ! و كَتَبَ كِسرى إلى باذانَ عامِلهِ علَى اليَمنِ أنِ ابعَثْ مِن عِندِكَ رجُلَينِ جَلْدَينِ إلى هذا الرّجُلِ الّذي بالحِجازِ فلْيَأتِياني بخَبَرِهِ ، فبَعَثَ باذانُ قَهرمانَهُ و رجُلاً آخَرَ و كَتَبَ مَعَهُما كِتابا ، فَقدِما المدينَةَ فدَفَعا كتابَ باذانَ إلَى النَّبيِّ صلى الله عليه و آله ، فتَبسَّمَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و دَعاهُما إلَى الإسلامِ و فَرائصُهُما تَرعُدُ ، و قالَ : ارجِعا عَنّي يَومَكُما هذا حتّى تأتِياني الغَدَ فاُخبِرَكُما بما اُريدُ ، فجاءاهُ مِن الغَدِ ، فقالَ لَهُما : أبلِغا صاحِبَكُما أنَّ رَبِّي قد قَتَلَ رَبَّهُ كِسرى في هذهِ اللَّيلَةِ لِسَبعِ ساعاتٍ مَضَت مِنها ؛ و هِيَ ليلةُ الثّلاثاءِ لعَشرِ ليالٍ مَضَينَ مِن جُمادَى الاُولى سَنةَ سَبعٍ ؛ و أنّ اللّه َ تباركَ و تعالى سَلَّطَ علَيهِ ابنَهُ شِيرَويهَ فقَتلَهُ ؛ فَرَجعا إلى باذانَ بذلكَ فأسلَمَ هُو و الأبناءُ الّذينَ باليَمَنِ .حديث

الطبقات الكبرى : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عبد اللّه بن حذافة سهمى را ـ كه يكى از آن شش سفير بود ـ براى دعوت خسرو به اسلام، همراه نامه اى نزد او روانه كرد. عبد اللّه مى گويد : نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را تسليم خسرو كردم. چون نامه را براى او خواندند، آن را گرفت و پاره كرد. وقتى اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، فرمود : پروردگارا! پادشاهى او را پاره كن! خسرو طى نامه اى به باذان، كارگزار خود در يمن، دستور داد كه دو مرد چابك سوار را نزد اين مرد در حجاز بفرست تا خبرى از او براى من بياورند. باذان پيشكار خود و يك نفر ديگر را با نامه اى فرستاد. آن دو وارد مدينه شدند و نامه باذان را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادند. رسول خدا صلى الله عليه و آله لبخندى زد و آن دو را كه به خود مى لرزيدند، به اسلام دعوت كرد، و فرمود : امروز برويد و فردا پيش من بياييد تا آنچه را كه لازم است به شما بگويم. روز بعد آن دو نزد پيامبر آمدند، پيامبر به آنان فرمود : به ارباب خود بگوييد كه خداوندِ من ديشب هفت ساعت از شب گذشته، خدايگان او، خسرو، را كشت. آن شب، شب سه شنبه دهم جمادى الاولى سال هفتم هجرت بود. [پيامبر اضافه فرمود كه ]خداى متعال پسر خسرو، شيرويه را بر وى چيره گردانيد و او خسرو را به قتل رساند. آن دو فرستاده با اين خبر نزد باذان برگشتند و باذان و تمام ايرانيانى كه در يمن بودند مسلمان شدند.

صفحه اختصاصي حديث و آيات الطبقات الكبرى : بَعَثَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله حاطِبَ ابنَ أبي بَلتعَةَ اللَّخْميّ ـ و هو أحَدُ السِّتّةِ ـ إلَى المُقَوقسِ صاحِبِ الإسكَندَريَّةِ عَظيمِ القِبطِ يدَعوهُ إلَى الإسلامِ ، و كَتَبَ مَعهُ كِتابا ، فأوصَلَ إلَيهِ كِتابَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فقَرَأهُ و قالَ لَهُ خَيرا ، و أخَذَ الكِتابَ فجَعَلَهُ في حُقٍّ مِن عاجٍ و خَتَمَ علَيهِ و دَفَعَهُ إلى جارِيَتِهِ ، و كَتبَ إلَى النَّبيِّ صلى الله عليه و آله : قد عَلِمتُ أنَّ نَبيّا قد بَقِيَ و كُنتُ أظُنُّ أنّهُ يَخرُجُ بالشّأمِ ، و قد أكرَمتُ رَسولَكَ ، و بَعَثتُ إلَيكَ بجارِيَتَينِ لَهُما مَكانٌ في القِبطِ عَظيمٌ ، و قد أهدَيتُ لكَ كِسوَةً و بَغلَةً تَركَبُها ، و لَم يَزِدْ على هذا و لَم يُسلِمْ ، فقَبِلَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله هَديَّتَهُ ، و أخَذَ الجاريَتَينِ مارِيَةَ اُمَّ إبراهيمَ ابنِ رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و اُختَها سِيرينَ ، وَ بغلَةً بَيضاءَ لَم يَكُن في العَرَبِ يَومئذٍ غَيرُها و هِي دُلدُلُ ، و قالَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : ضَنَّ الخَبيثُ بمُلكِهِ و لا بَقاءَ لمُلكِهِ. قالَ حاطِبٌ : كانَ لي مُكرِما في الضِّيافَةِ و قِلَّةِ اللَّبثِ بِبابِهِ ، ما أقَمتُ عِندَهُ إلاّ خَمسَةَ أيّامٍ .حديث

الطبقات الكبرى : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حاطب بن ابى بلتعه لخمى را ـ كه يكى ديگر از آن شش سفير بود ـ همراه نامه اى براى دعوت به اسلام پيش مقوقس، فرمانرواى اسكندريه و سالار قبطيان، فرستاد. حاطب نامه را به مقوقس داد. مقوقس آن را خواند و با حاطب به خوشى سخن گفت و نامه را در جعبه اى از عاج قرار داد و سرش را مُهر كرد و آن را به كنيز خود داد. و به پيامبر صلى الله عليه و آله نوشت : من مى دانستم كه هنوز يك پيامبر باقى مانده است، اما خيال مى كردم او در شام ظهور خواهد كرد. فرستاده تو را گرامى داشتم و اكنون دو كنيز كه در ميان قبطيان منزلت والايى دارند برايت مى فرستم و جامه اى و استرى كه بر آن سوار شوى به عنوان پيشكش تقديم مى كنم. او چيز ديگرى ننوشت و مسلمان هم نشد. رسول خدا صلى الله عليه و آله هديه مقوقس را پذيرفت و دو كنيز را كه يكى ماريه، مادر ابراهيم پسر رسول اللّه ، بود و ديگرى خواهرش سيرين، قبول كرد و استرى هم كه فرستاده بود استرى سپيد بود كه در آن روز در ميان عرب ها چنان استرى وجود نداشت و آن همان دُلْدُل بود. رسول خدا فرمود : اين ناپاك به پادشاهى خود بخل ورزيد، حال آنكه پادشاهى او دوامى نخواهد يافت. حاطب مى گويد : مقوقس از من با احترام پذيرايى مى كرد و بر درگاه خود مرا كمتر معطل مى نمود و من پنج روز بيشتر نزد وى اقامت نكردم.

صفحه اختصاصي حديث و آيات الطبقات الكبرى : بَعَثَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله شُجاعَ ابنَ وَهبٍ الأسَديّ ـ و هو أحَدُ السِّتّةِ ـ إلَى الحارِثِ بنِ أبي شِمرٍ الغَسّانيِّ يَدعوهُ إلَى الإسلامِ و كَتَبَ مَعهُ كِتابا ، قالَ شُجاعٌ : فأتَيتُ إلَيهِ و هُو بِغَوطَةِ دِمَشقَ ، و هُو مَشغولٌ بتَهيئَةِ الإنزالِ و الألطافِ لقَيصرَ ، و هُو جاءٍ مِن حِمصَ إلى إيلياءَ ، فأقَمتُ على بابِهِ يَومَينِ أو ثَلاثَةً ، فقُلتُ لحاجِبِهِ : إنّي رَسولُ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إلَيهِ ، فقالَ : لا تَصِلُ إلَيهِ حتّى يَخرُجَ يومَ كذا و كذا، و جَعلَ حاجِبُهُ ـ و كانَ رُوميّا اسمُهُ مرى ـ يَسألُني عن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فكُنتُ اُحَدِّثُهُ عن صفَةِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و ما يَدعو إلَيهِ ، فيَرِقُّ حتّى يَغلِبَهُ البُكاءُ و يقولَ : إنّي قد قَرأتُ الإنجيلَ فأجِدُ صفَةَ هذا النَّبيِّ صلى الله عليه و آله بعَينِهِ ، فأنا اُؤمِنُ بهِ و اُصَدِّقُهُ و أخافُ مِن الحارِثِ أن يَقتُلَني . و كانَ يُكرِمُني و يُحِسنُ ضِيافَتي . و خَرجَ الحارِثُ يَوما فجَلَسَ و وضَعَ التّاجَ على رأسِهِ ، فأذِنَ لي علَيهِ ، فدَفَعتُ إلَيهِ كِتابَ رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فقَرأهُ ثُمّ رَمى بهِ و قالَ : مَن يَنتَزِعُ مِنّي مُلكي ؟! أنا سائرٌ إلَيهِ و لَو كانَ باليَمَن جِئتُهُ ، علَيَّ بالنّاسِ ! فلَم يَزَلْ يَفرِضُ حَتّى قامَ ، و أمَرَ بالخُيولِ تُنعَلُ ، ثُمّ قالَ : أخبِرْ صاحِبَكَ ما تَرى ، و كَتَبَ إلى قَيصرَ يُخبِرُهُ خَبَري و ما عَزَمَ علَيهِ ، فكَتَبَ إلَيهِ قَيصرُ ألاّ تَسيرَ إلَيهِ و الْهُ عنهُ و وافِني بإيلياءَ ، فلمّا جاءَهُ جَوابُ كِتابهِ دَعاني فقالَ : متى تُريدُ أن تَخرُجَ إلى صاحِبِكَ ؟ فقُلتُ : غَدا ، فأمَرَ لي بمائةِ مِثقالِ ذَهَبٍ ، و وَصَلَني مرى ، و أمَرَ لي بنَفَقَةٍ و كِسوَةٍ ، و قالَ : أقرِئْ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله مِنّي السَّلامَ ، فقَدِمتُ علَى النَّبيِّ صلى الله عليه و آله فأخبَرتُهُ ، فقالَ : بادَ مُلكُهُ ! و أقرَأتُهُ مِن مرى السَّلامَ و أخبَرتُهُ بما قالَ ، فقالَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : صَدَقَ ؛ و ماتَ الحارِثُ بنُ أبي شِمرٍ عامَ الفَتحِ .حديث

الطبقات الكبرى : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شجاع بن وهب اسدى را ـ كه يكى ديگر از آن شش سفير بود ـ همراه نامه اى براى دعوت به اسلام، نزد حارث بن شمر غسّانى روانه كرد. شجاع مى گويد : پيش حارث كه در غوطه دمشق بود رفتم. او سرگرم فراهم آوردن وسايل پذيرايى و استقبال از قيصر بود كه مى خواست از حمص به ايليا بيايد. من دو يا سه روز بر درگاهش منتظر ماندم. سپس به حاجب او گفتم : من فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى حارث هستم. او گفت : تا فلان روز كه بيرون بيايد به او دسترسى نخواهى داشت. حاجب او كه اهل روم و نامش مرى بود، از من درباره رسول خدا سؤالاتى مى كرد و من از ويژگى هاى رسول خدا و آيينى كه به آن دعوت مى كند برايش مى گفتم. او چندان تحت تأثير قرار مى گرفت كه مى گريست و مى گفت : من انجيل را خوانده ام و اكنون خصوصيّت اين پيامبر را عيناً مى يابم. من به او ايمان آوردم و تصديقش مى كنم، اما مى ترسم حارث مرا بكشد. مرى مرا گرامى مى داشت و با گرمى از من پذيرايى مى كرد. روزى حارث از اندرون بيرون آمد و جلوس كرد و تاج بر سر نهاد و آنگاه به من اجازه ورود داد. من نامه رسول خدا را تسليم او كردم. او نامه را خواند، سپس آن را پرت كرد و گفت : چه كسى مى تواند پادشاهى مرا از من بگيرد؟! من به سراغ او خواهم رفت، اگر در يمن هم باشد نزدش مى روم. مردم را جمع كنيد! او مرتّبا امر و نهى مى كرد تا آنكه برخاست و دستور داد اسب ها را نعل بندند. آنگاه گفت : آنچه را كه مى بينى به سالار خود خبر بده. او براى قيصر نامه اى نوشت و موضوع آمدن من و تصميمى را كه گرفته بود به اطلاع او رساند. قيصر در جواب او نوشت : به سوى او [پيامبر ]حركت مكن و از اين كار درگذر و به ايليا نزد من بيا. چون پاسخ نامه حارث از قيصر رسيد، مرا خواست و گفت : چه وقت مى خواهى پيش سالار خود برگردى؟ گفتم : فردا. حارث دستور داد صد مثقال طلا به من دادند. مرى خودش را به من رسانيد و دستور داد مقدارى خرجى و يك جامه به من دادند و گفت : سلام مرا به رسول خدا صلى الله عليه و آله برسان. من خدمت رسول خدا آمدم و موضوع را به اطلاع ايشان رساندم؛ حضرت فرمود : پادشاهيش نابود باد! همچنين سلام مرى و حرف هايى را كه زده بود به حضرت ابلاغ كردم. پيامبر فرمود : راست گفته است. حارث بن ابى شمر در سال فتح مكّه در گذشت.

الطبقات الكبرى : فروة بن عمرو جذامى كارگزار قيصر در عمّان، از سرزمين بلقاء بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او نامه اى ننوشت، ولى او خودش مسلمان شد و نامه اى درباره اسلام آوردن خود به رسول خدا صلى الله عليه و آله نوشت و آن را همراه هديه اى به وسيله يكى از افراد قوم خود به نام مسعود بن سعد فرستاد. رسول خدا صلى الله عليه و آله نامه او را خواند و هديه اش را پذيرفت و پاسخ نامه اش را نوشت و به مسعود بن سعد دوازده و نيم اوقيه، يعنى پانصد درهم، جايزه داد.

الطبقات الكبرى : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سليط بن عمرو عامرى را كه او نيز يكى از آن شش نفر بود، همراه نامه اى براى دعوت به اسلام، نزد هوذة بن على حنفى فرستاد. سليط بر او وارد شد. هوذه او را ميهمان كرد و به وى بخشش كرد و نامه پيامبر را خواند و به سليط جواب صريحى نداد و به پيامبر صلى الله عليه و آله نوشت : آنچه بدان دعوت مى كنى، بسيار نيكو و زيباست. من شاعر و خطيب قوم خود هستم و عرب ها به موقعيت من احترام مى گذارند. پس، براى من فرماندهى منطقه اى را تعيين كن تا از تو پيروى كنم. وى به سليط پاداشى داد و جامه هايى از پارچه هاى هَجَر بر وى پوشانيد. سليط همه آنها را خدمت پيامبر آورد و گفته هاى او را به اطلاع ايشان رساند. پيامبر نامه هوذه را خواند و فرمود : اگر به اندازه غوره خرمايى زمين از من بخواهد به او نخواهم داد. خودش و هر آنچه دارد نابود باد! چون پيامبر از فتح مكّه برگشت جبرئيل خبر مرگ هوذه را به آن حضرت داد.

صفحه اختصاصي حديث و آيات صحيح مسلم عن أبي سُفيانَ : ··· بَينا أنا بالشّامِ إذ جِيءَ بكِتابٍ مِن رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إلى هِرَقلَ ··· فقالَ هِرَقلُ : هَل هاهُنا أحَدٌ مِن قَومِ هذا الرّجُلِ الّذي يَزعُمُ أنّهُ نَبيٌّ ؟
قالوا : نَعَم
قالَ : فدُعِيتُ في نَفَرٍ مِن قُريشٍ ، فدَخَلنا على هِرَقلَ فأجلَسَنا بينَ يَدَيهِ ··· و أجلَسوا أصحابي خَلفي ···
ثُمّ قالَ لِتَرجُمانهِ : سَلْهُ ، كيفَ حَسَبُهُ فيكُم ؟ قالَ : قلتُ : هُو فينا ذو حَسَبٍ . قالَ : فهَل كانَ مِن آبائهِ مَلِكٌ ؟ قلتُ : لا . قالَ : فهَل كُنتُم تَتَّهِمونَهُ بالكِذبِ قَبلَ أن يَقولَ ما قالَ ؟ قلتُ : لا . قالَ : و مَن يَتَّبِعُهُ ؛ أشرافُ النّاسِ أم ضُعَفاؤهُم ؟ قالَ : قلتُ : بَل ضُعَفاؤهُم . قالَ : أ يَزيدونَ أم يَنقُصونَ ؟ قالَ : قلتُ : لا ، بَل يَزيدونَ ، قالَ : هَل يَرتَدُّ أحَدٌ مِنهُم عَن دِينهِ بَعدَ أن يَدخُلَ فيهِ سَخطَةً لَهُ ؟ قالَ : قلتُ : لا . قالَ : فهَل قاتَلتُموهُ ؟ قلتُ : نَعَم . قالَ : فكَيفَ كانَ قِتالُكُم إيّاهُ ؟ قالَ : قلتُ : تَكونُ الحَربُ بَينَنا و بَينَهُ سِجالاً ، يُصيبُ مِنّا و نُصيبُ مِنهُ . قالَ : فهَل يَغدِرُ ؟ قلتُ : لا ، و نحنُ مِنهُ في مُدَّةٍ لا نَدري ما هُو صانِعٌ فيها ··· قالَ : فَهل قالَ هذا القَولَ أحَدٌ قَبلَهُ ؟ قالَ : قلتُ : لا ···
قالَ : إن يَكُن ما تَقولُ فيهِ حَقا فإنّهُ نَبيٌّ ، و قد كنتُ أعلَمُ أنّهُ خارِجٌ ، و لَم أكُنْ أظُنُّهُ مِنكُم ، و لَو أنّي أعلَمُ أتّي أخلُصُ إلَيهِ لأحبَبتُ لِقاءهُ ، و لو كُنتُ عِندَهُ لَغَسَلتُ عن قَدَمَيهِ ، و ليَبلُغَنَّ مُلكُهُ ما تَحتَ قَدَميَّ
قالَ : ثُمّ دَعا بكِتابِ رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فقَرأهُ ، فإذا فيهِ : بسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، من محمّدٍ رسولِ اللّه ِ إلى هِرَقلَ عَظيمِ الرُّومِ ، سَلامٌ على مَنِ اتَّبَعَ الهُدى ، أمّا بعدُ فإنّي أدعوكَ بدِعايَةِ الإسلامِ ، أسلِمْ تَسلَمْ ، و أسلِمْ يُؤتِكَ اللّه ُ أجرَكَ مَرَّتَينِ ، و إن تَوَلَّيتَ فإنَّ علَيكَ إثمَ الأريسيِّينَ «يا أهلَ الكِتابِ تعالَوا إلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا و بَيْنَكُم أنْ لا نَعْبُدَ إلاّ اللّه َ و لا نُشْرِكَ بهِ···» .
حديث
فلَمّا فَرَغَ مِن قِراءةِ الكِتابِ ارتَفَعَتِ الأصواتُ عِندَهُ و كَثُرَ اللَّغطُ ، و أمَرَ بنا فاُخرِجنا . قالَ: فقُلتُ لأصحابي حِينَ خَرَجنا : لَقد أمِرَ أمرُ ابنِ أبي كَبشَةَ ! .حديث

صحيح مسلم ـ به نقل از ابو سفيان ـ : ··· زمانى كه در شام بودم نامه اى از رسول خدا صلى الله عليه و آله ، براى هرقل آورده شد··· هرقل گفت : آيا از قوم اين مردى كه مى گويد پيامبر است، كسى در اين جا هست؟
گفتند : آرى
ابو سفيان مى گويد : من با چند نفر از قريش احضار شديم. وقتى بر هرقل وارد شديم او ما را در برابر خود نشاند و همراهانم را پشت سرم نشاندند···
آنگاه به مترجم خود گفت : از او بپرس كه حسب و نسب وى [پيامبر] در ميان شما چگونه است؟ من گفتم : او در ميان ما از حسب و نسب برخوردار است. پرسيد : آيا از پدران او كسى پادشاه بوده است؟ من گفتم : نه. پرسيد : آيا پيش از آن كه دعوى نبوّت كند، او را به دروغگويى متهم مى كرديد؟ من گفتم : نه. پرسيد : چه كسانى از او پيروى مى كنند، اشراف يا مردمان فرو دست؟ ابو سفيان مى گويد : گفتم : مردمان فرو دست. پرسيد : آيا روز به روز بر تعداد آنها افزوده مى شود يا كاسته مى گردد؟ گفتم : نه، بلكه افزوده مى شود. پرسيد : آيا پيش آمده است كه فردى از آنها پس از پذيرفتن دين او، به علّت خشم و نارضايى از وى دينش را ترك كند؟ گفتم : نه. پرسيد : وضعيت جنگ شما با او چگونه بوده است؟ گفتم : بين ما و او جنگ هاى سختى در مى گرفت و او از ما مى كشت و ما هم از او مى كشتيم. پرسيد : آيا خيانت و پيمان شكنى مى كند؟ گفتم : نه، در اين مدّتى كه ما با او بوده ايم چنين عملى از وى مشاهده نكرده ايم··· پرسيد: آيا پيش از او كسى چنين ادعايى كرده است؟ ابو سفيان مى گويد : گفتم : نه···
هرقل گفت : اگر آنچه درباره او مى گويى حقيقت داشته باشد، بى گمان او پيامبر است. من مى دانستم كه او ظهور خواهد كرد، اما گمان نمى كردم كه از شما باشد. اگر برايم امكان داشت، دوست داشتم ملاقاتش كنم و اگر نزد وى مى بودم، پاهايش را مى شستم. پادشاهى او به آنچه زير پاى من است خواهد رسيد
ابو سفيان مى گويد : هرقل سپس نامه رسول خدا را خواست و آن را بدين شرح خواند : بسم اللّه الرحمن الرحيم. از محمّد رسول خدا، به هرقل، بزرگِ روم. درود بر كسى كه از راه راست پيروى كند. اما بعد، من تو را به اسلام فرا مى خوانم. مسلمان شو تا به سلامت (در امان) مانى؛ اسلام بياور تا خداوند به تو دو برابر مزد دهد و اگر نپذيرى، گناه رعيت به گردن توست. اى اهل كتاب! بياييد بر سر سخنى كه ميان ما و شما يكسان است، بايستيم و آن اينكه : جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم···
وقتى نامه را به پايان برد، سر و صدا بلند شد و همهمه در همه جا پيچيد. او دستور داد ما را از حضور او بيرون بردند. وقتى بيرون رفتيم، به همراهانم گفتم : كار پسر ابو كَبْشه (پيامبر) بالا گرفت.

بحار الأنوار ـ به نقل از ابن مهدى مطاميرى در مجالس خود ـ : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به خسرو نوشت : از محمّد رسول خدا به خسرو پور هرمزد، اما بعد، اسلام بياور تا به سلامت مانى، در غير اين صورت به خدا و رسول او اعلام جنگ كن. درود بر كسى كه راه هدايت پويد
وقتى نامه به خسرو رسيد، با بى اعتنايى آن را پاره كرد و گفت : اين كيست كه مرا به دين خود فرا مى خواند و نام خودش را پيش از نام من مى آورد؟! او مشتى خاك براى پيامبر فرستاد. حضرت فرمود : خداوند پادشاهى او را از هم دَرَد، چنان كه نامه مرا پاره كرد. بدانيد كه به زودى سلطنت او را متلاشى خواهيد كرد. او براى من مشتى خاك فرستاده است. بدانيد كه به زودى خاك او را تصرّف خواهيد كرد.

بحار الأنوار ـ به نقل از محمّد بن اسحاق ـ : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عبد اللّه بن حذافة بن قيس را به نزد خسرو پور هرمز، پادشاه ايران، فرستاد و به او نوشت : بسم اللّه الرحمن الرحيم. از محمّد، رسول خدا به خسرو، پادشاهِ فارس. درود بر كسى كه از راه راست پيروى كند و به خدا و فرستاده او ايمان آورد··· من تو را به دعوت خداوند عزّ و جلّ فرا مى خوانم؛ زيرا كه من فرستاده خدا به سوى همه مردم هستم تا آن را كه زنده است هشدار دهم و سخن حق براى كافران معلوم شود. پس، اسلام بياور تا به سلامت مانى و اگر امتناع ورزى، گناه مجوسيان به گردن توست.

الخرائج و الجرائح : خسرو به فيروز ديلمى كه از بقاياى ياران سيف بن ذى يزن بود، نوشت : اين بنده اى را كه نام خودش را پيش از نام من مى آورد و گستاخانه مرا به دينى غير از دين خودم دعوت مى كند، نزد من روانه كن. فيروز نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : خداوندِ من مرا دستور داده تو را نزد او برم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : خداوندِ من مرا خبر داد كه خداوندِ تو ديشب كشته شد. در اين هنگام خبر رسيد كه فرزند او شيرويه در آن شب بر وى حمله برده و او را كشته است. پس، فيروز و همراهانش اسلام آوردند. زمانى كه كذّاب عبسى سر برداشت رسول خدا صلى الله عليه و آله فيروز را براى كشتن او فرستاد. او از بام بالا رفت و گردنش را پيچاند و او را كشت.

صحيح مسلم ـ به نقل از انس ـ : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به كسرا و قيصر و نجاشى و ديگر زمام داران نامه نوشت و آنان را به [تسليم در برابر ]خداى متعال دعوت كرد. اين نجاشى، آن نجاشى اى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او درود فرستاد .

الدرّ المنثور ـ به نقل از ابن عبّاس ـ : رسول خدا صلى الله عليه و آله به كفّار اين آيه را مى نوشت : «تعالوا إلى كلمة سواء بيننا و بينكم أن لا نعبد إلاّ اللّه ···» [اى اهل كتاب!] بياييد بر سرِ سخنى كه ميان ما و شما يكسان است كه جز خدا را نپرستيم، بايستيم .